حتی هوا هم پلک نمیزد. دخترک آقای قیافهی غمگین را دید میزد که در قاب پنجره زل زده بود به کفشهای سیاه درازش.
آنقدر دید میزد که شب میشد و آقای قیافه که دستهایش را از زور سرما زیر بغلش جا داده بود، میرفت. دخترک خيره ميشد به نیمکت سبز آقای قیافه. دخترک تا صبح پلک نمیزد. دخترک لبخند بر لب داشت و موهایش نسبتاً بلند بود. صورتش قهوهای بود و لباس بلند گلیگلی به تن داشت. او فقط به آقای قیافهی غمگین فکر میکرد که هرروز میآمد.
کمکم دخترک لبخندش را پاک فراموش کرد و خاک روی موهای سیاهش را گرفت.
آقای قیافه یک روز آمد و روی نیمکت نشست. کفشهایش را عوض کرده بود. كفشهاي قرمزي پوشیده بود. به کفشهایش خیره ماند و ماند تا رنگ قرمز چشمهایش را زد. سرش را بالا گرفت، به درختها نگاه کرد، به خیابان، به بازی بچهها و آدمهایی که میآمدند و میرفتند. صورتش شکفت. صورت دخترک برق زد و چشمهایش تیله شد سیاه سیاه.
آقای قیافه خودش را در چشمهای دخترک دید. لپهایش گل انداخت و لبخندش صورتش را چال کرد. دخترک هم صورتش گل انداخت. آقای قیافه زود از جایش بلند شد و خیره به دخترک وارد مغازهی عروسکفروشی شد.
ياسمين الهياريان، 16ساله
خبرنگار افتخاري از شهرري
تصويرگري: سپيده طاهرخاني، خبرنگار جوان از تهران
نظر شما